♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
اقدس عظیمی ، خندم گرفت این همه خودمو کشتم واسه فهمیدن این اسم یاد سامان افتادم که اسم مادربزرگش اقدس بود واسش میخوند
اقدس اقدس بریم مشهد مقدس فردا شبش عقد است پول کباب نقد اس
با خنده اسمشو صدا زدم
اقدس؟
با صدای بلند زدم زیر خنده
اقدس خانم؟
نخیر حواسش نبود رفتم بالا سرش، مشغول جمع کردن خودکار های رنگارنگی بود که روی زمین پخش شده بودن
بالاخره فهمیدم سرش رو بلند کرد و مثل خنگها نگاهم کرد
هااان؟
با انگشت اشاره ام چند ضربه به بالای کتاب زدم
اسمتو میگم اقدس خانم عظیمی انقدر بهم نگفتی تا خودم فهمیدم
کتابو دادم دستش و رومو برگردوندم
اردلان؟
سرجام خشک شدم حس عجیبی به تمام رگهای بدنم جریان پیدا کرد و به قلبم رسید
یه حس خوب مثل بوی خاک بارون خورده، مثل عطر شمعدونی های لب حوض
دلم میخواست دنیا متوقف بشه و من تا ابد تو این حال خوب بمونم
به خاطر تموم حرفهایی که بهت زدم معذرت میخوام و ممنونم که کمکم کردی
^^^^^*^^^^^
سر کوچه که رسیدیم راهم از امین جدا شد
اون رفت خونشون منم پیچیدم تو کوچه که با صدای یه نفر سر جام میخکوب شدم
وایسا ببینم
رومو که برگردوندم قلبم از کار افتاد. دنیام شد یه صورت و دوتا سیاه چاله
اون مثل رگبار حرف میزد ولی من ماتم برده بود که با دادش به خودم اومدم
با توام مردی، کری، چرا حرف نمیزنی. گیج و منگ کله ی سنگینمو تکون دادم
هااان چی گفتی؟ تو خجالت نمیکشی؟ حیا نداری؟
صداشو آورد پایین تر: واسه چی از دیوار خونمون اومدی بالا؟ چی رو دید میزدی؟ خودت خواهر و مادر نداری؟ اصلا ببینم نکنه دزدی و کار هر روزته از دیوار مردم بالا رفتن
اگه ازش خوشم نمی اومد بی شک میزدم تو دهنش و فرار میکردم ولی دلم نمیومد باهاش بد رفتاری کنم
دستی به صورتم کشیدم خدایا چه مرگم شده؟
ببین دختر خانم، من نه دزدم ونه اومده بودم خدایی نکرده کسی رو دید بزنم
این خونه سالهاست که خالیه، حالا بعد از این همه مدت توش سر و صدا میومد خوب کنجکاو شدم بدونم چه خبره توش نمیدونستم که شما اینجایید